محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 16 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

اسباب بازی

امروز یاد گرفتم به همه اون چیزایی که باهاشون بازی می کنم می گم اباتاتا تازه امروز بابایی هی می دفت (می گفت ) میای بریم بیرون می دفتم نه نه  شده بودم عین حشنی (حسنی ) تو تتاب تصه(کتاب قصه)
1 مرداد 1390

یه روز دیگه

دیروز از صبح که بیدار شدم مامانی نبود رفته بود امتاتان(امتحان) بده از بس دریه(گریه) کردم بابایی بیدارشد و به من شی مو(شیر موز) دادتازه نی شی موشه پیدا نشد بابایی یه نی که مخشوش شربت بود برام آورد وای نی ه خیلی بزرگ بود کلی ناز کردم که یه دفعه سرو کله مامانی پیدا شد و بهم شی (شیر)  داد و خوابم کرد بعد که بیدار شدم یه شوبونه(صبحونه) خیلی جزیی خوردم  همونجا بند فلاکس آبی رو که مال خودم بود و مامانی میندازه کولش هرجا منو می بره انداختم کولم (از مامانی یاد گرفتم) بعدش گفتم دد(یعنی بریم بیرون)مامانی هم ماشینو روشن کرد و منو برد دور زدیم بعدشم رفتیم خونه مامان جونمو برگشتیم          &n...
1 مرداد 1390